قسمت اول: تمنا !
اولین باری که دیدمش در یک مهمانی دوستانه ی کوچک بود که تقریبا نیمی از مهمانها برای من غریبه بودند. او هم غریبه بود.
به نظر کوچک ترین فرد گروه بود. بعدها فهمیدم که تازه دبیرستان را تمام کرده...
اولین تصویری که با دیدن او به نظرم آمد یک عروسک باربی شکننده بود.
تا به آن روز دختری به زیبایی و دلچسبی او ندیده بودم. پوست سفید ابریشمی او، موهای بلوند و خوش حالتش ، شیطنتهای کودکانه اش ، همه و همه در نظرم بسیار شیرین بود.
ظاهر و لباس هایش به خوبی تمول و ثروت را نشان می داد. ولی رفتار ساده و بی ریایش....
اما نکته ای که برایم سوال برانگیز بود جای زخمهای بد منظری روی گونه ها و پیشانی اش بود. و همچنین غمی پنهان در نگتهش که گاه گاه به نم اشک تبدیل شده و سپس با خنده ای به عقب رانده می شد!
جرئت نداشتم بی مقدمه به او نزدیک شوم. مخصوصا که این دیدار اول ما بود. دلم نمی خواست به من به چشم یک فرد فوضول و بی ادب نگاه کند.
در تمام مدت چشمم به او و حرکاتش بود. می گفت، می خندید ، می زد ، می رقصید ، آواز می خواند ....
کم کم عده ای از مهمانهای غریبه رفتند و جمع گرم و دوستانه شد. بی اینکه توجه کسی را جلب کنم آرام به سوی او رفتم و بر صندلی خالی کنارش نشستم.
-تمنا. اسم من تمناست . اسم شما چیه؟ حس میکنم ارتباط قوی با من برقرار کردید! آخه می دونید؟ من تله پاتی کار می کنم و حس میکنم شما از اول مهمونی ذهنتون پیش منه.
خشکم زد! تمنا....
نظرات شما عزیزان: