قسمت دوم: خاطره ی تلخ!
-اسم من شیداست.
-شخصیتت جالبه شیدا. درضمن اگه سوالی داری بپرس چرا قایم میکنی؟ از اینکه به زخمهای صورتم هم نگاه کنی ناراحت نمی شم. دیگه عادت کردم
- وای تمنا جان ببخشید فک کنم خیلی رفتارم ضایع بوده که...
- نه اتفاقا اصلا این طوری نیست.فقط من راحت فکر آدما رو می خونم . میخوای بدونی این زخمها جای چیه! خب توی تصادف این طوری شدم. شیش ماه پیش. همون تصادفی که بابا مامانم توش مردن. البته قراره سه ماه دیگه جراحی پلاستیک کنم دوباره خوشگل شم دلبری کنم.
و بعد شروع کرد به خندیدن!!!
زبانم مانند چوب خشک شده بود. اصلا نمی فهمیدم باید چه فکری کنم.
اینکه یک دختر بچه با خنده و شوخی از تصادفی می گفت که پدر و مادرش را در آن از دست داده بود برایم قابل هضم نبود. تصادفی که تازه شش ماه از آن می گذشت! تصادفی که زندگی اش را نابود کرده بود.
- تمنا باید برقصه. تمنا باید برقصه....
تمام جمع یک صدا می خواندند: تمنا باید برقصه!!!!!!!!
خدایا . اینها نمی دانستند این دختر عزادار است؟
- من با این آهنگای چرت نمی رقصم که. عربی بذارید . من فقط عربی می رقصم!
تمنا این را گفت و بلند شد. لبخندی به من زد و گفت: زود برمیگردم با هم صحبت کنیم.
و سپس به قیافه ی مات من خندید.
آهنگ عربی شروع شده بود...
نظرات شما عزیزان: