قسمت چهارم: اولین جرقه
- من تک فرزند خانواده بودم. بابام دکتر بود . یه آدم خیلی آروم و بی سر و صدا . دقیقا نقطه ی مخالف مامانم که یه پارچه آتیش و شور و هیجان بود. مامانم خونه دار بود.البته اسما! مامانم رو خیلی کمتر از بابام که شاغل بود می دیدم.
تنها امید زندگی من بابام بود. تنها همدمم ، دلخوشیم .تنها دوستم....
از نظر مالی همیشه ساپورت بودم.هرچی اراده می کردم داشتم. همه ی آشناها به زندگی ما حسودی می کردن. همه ما رو نمونه ی یه خونواده ی خیلی خوشبخت می دونستن.... اما...
مشکلات از اون روزی شروع شد که اون خبر بهمون رسید! نه من نه مامانم نمی تونستیم باور کنیم! بابای من و دوس دختر؟ واقعا توی ذهنمون نمی گنجید. بابای آروم و مظلوم من که کسی سال به سال صداش رو نمی شنید!
اون موقع من دوم دبیرستان بودم ولی راحت می تونستم دلیل این کار بابام رو حدس بزنم. مامانم من هر کاری میکرد جز همسری برای بابام و مادری برای من! شاید اگه منم میتونستم یه مادر جایگزینش کنم معطل نمی کردم!
روزی که این خبر رو فهمیدیم شوک بزرگی بهمون وارد شد. اولین باری بود که مادرم اون طوری سر پدرم داد می زد. پدرم ولی آروم سرش رو پایین انداخته بود و حرفی نمی زد.
مادرم نه گذاشت نه برداشت ، رک و راست گفت: زندگیتو سیاه میکنم. تلافی میکنم. نمی ذارم یه روز خوش ببینی.
پدرم باز سکوت کرد و سکوت. وقتی جیغ و دادهای مادرم تموم شد بابام خیلی آروم عذرخواهی کرد و به شرافتش قسم خورد دیگه اون زن رو نمیبینه. همون جا جلوی ما تلفن کرد به اون زن و بهش گفت رابطه شون تمومه . بهش گفت زن و بچه ش رو ، زندگیش رو، آرامشش رو نمیفروشه به دو روز خوش گذرونی !
و خدا شاهده پدرم سر حرفش وایستاد.
ولی جرقه های خشم و انتقام توی چشم مادرم خوب مشخص بود.
خدا خودش می دونه که مادرم خوب انتقام گرفت!
نظرات شما عزیزان: